فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو دربارهی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آنچیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینهای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید. و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
اسمهایمان هم صرفاً جنبه تصادفی دارد. ما نمیدانیم اسمهایمان چه وقت به وجود آمدهاند. یا چگونه یکی از اجداد دورمان آن را به دست آورده است. ما اسمهایمان را اصلاً نمیفهمیم و تاریخشان را نمیدانیم، با وجود این آن را با وفاداری بسیار تحمل میکنیم و با آن ترکیب میشویم و آن را دوست میداریم و به شکل مسخرهای به آن میبالیم. انگار در یک لحظه درخشش الهام، خود آن را خلق کرده باشیم. صورت نیز مثل اسم است. شاید کمی پیش از پایان یافتن دوران کودکیام اتفاق افتاد: برای مدت زیادی آنقدر به آیینه نگاه کردم تا بالاخره باورم شد که آنچه میبینم خودم هستم. خاطراتم از این دوره خیلی مبهم است، اما میدانم که کشف خویشتن باید خیلی کیف داشته باشد. اما موقعی پیش میآید که تو در برابر آیینهای میایستی و از خود میپرسی: این خود من است؟ و چرا؟ چرا من! باید با این یکی بشوم؟ مرا چه پروای این صورت؟ و در آن لحظه همهچیز شروع به فروریختن میکند. همهچیز شروع به فروریختن میکند.
جاودانگی، میلان درا، ترجمه حشمتاللّه کامرانی، نشرعلم.
درباره این سایت