چند روزی بود ارتش مورچهها به اتاق من بینوا هجوم آورده بودند. اوایل فقط اطراف دیوار رژه میرفتند، من هم کاری به کارشان نداشتم و اطرافشان نمینشستم. اما از دیروز و امروز به سمت کتابخانهام هجوم برده بودند و نزدیک کتابهایم کشیک میدادند. خب من هم احساس خطر کردم و علیرغم میل باطنیام جاروبرقی را برداشتم و به سمتشان گرفتم. خدا شاهد است همین الان که دارم برایتان این ماجرا را تعریف میکنم گریهام گرفته. با چه سنگدلی لولهی جاروبرقی را به سمت مورچهها میگرفتم و امید داشتم که در کیسهی جاروبرقی شاید زنده بمانند و کیسه را که بیرون آوردیم از زندانشان فرار کنند. در همین حین یک لحظه احساس کردم هیتلری هستم که در شمایل یک زن ظاهر شده و به جان آن بختبرگشتهها افتاده. هم داشتم مورچهها را به سمت لولهی جاروبرقی هدایت میکردم هم همزمان دلم برایشان میسوخت. نبرد رحمت و شقاوت بود، یک وضعی بود اصلا. به هر حال اطرف و روی کتابخانه را از وجود مورچهها پاک کردم. اما عذاب وجدان این کشتار جمعی لحظهای مرا آرام نمیکند. عذابوجدان مارمولکهایی که پدر به خاطر جیغهای بنفش من کشته بود کم بود حالا عذاب وجدان کشتن این مورچههای بختبرگشته هم به آن اضافه شد. البته باید خاطر نشان کنم که جدیدا بچهی خوبی شدهام و هر گاه مارمولک میبینم نه تنها در خانه نمیدوم و بر روی مبل و اپن و صندلی و میز نمیایستم بلکه جیغ بنفش هم دیگر نمیکشم و خیلی عادی به زندگی خود ادامه میدهم. اما غم این مورچههای بیآزار بدبخت را چه کنم؟ معلوم نیست چند خانواده را بدون پدر و مادر کردم، داغ چند بچه را به روی دل پدر و مادرشان گذاشتم، چند عاشق را از معشوقش جدا کردم، چند رفیق را از هم جدا کردم، چند ریش سفید فامیل را از طایفهی موریانهها گرفتم، فاجعهبارتر آنکه معلوم نیست چند مورچهی حامله را با جنینشان به کشتن دادم ( راستی فکر کنم مورچهها حامله نمیشن نه؟ تخم میذارن انگار :/ ). به هرحال مطمئنم این خیانت به مورچههای بیآزار تا آخر عمرم از یادم نخواهد رفت. حالا هم آمدم اینجا به جرمم اعتراف کنم تا شاید اندکی از عذاب وجدانم کم شود که ظاهرا نمیشود. چه دختر بدی شدهام :(
درباره این سایت