در بیمعناترین حالت ممکن به سر میبرم. دیگر نه مثل سابق میتوانم برای خودم دلایل انرژیبخش بیاورم و از آن دلایل نیرو بگیرم و نه دیگر همچون گذشته این پوچی و بیمعنایی مرا شدیداً افسرده میکند. ناگاه، وسط تمام خواستهها و کارهایم مغزم میگوید خب که چه؟ ذهنم به اول و آخر این دورِ تکرارشونده فکر میکند و روحم چونان مار زخمخوردهای از این همه بیمعنایی به خود میپیچد و میپیچد و میپیچد. از تأسف سری تکان میدهم و بعد؟ هیچی، به زندگی ادامه میدهم، زندهتر از گذشته. همین مرا متعجب کرده، همین ادامهدادن به زندگی فارغ از هر انگیزه و حتی خلق افسردهای!!
درباره این سایت